دل شوری
لکه لکه شُستم این دل از سپید و از سیاه
تا که شد گلکون و خونین همچو قلبی بیگناه
چند لحظه پاک ماند و ناگهان یک خاطره
همزمان لک زد به چشم و بر دل و بر گیجگاه
بار دیگر آب و صابون، لکه گیر و شستشو
پاک دیگر این نگردد، چشم بر دارم ز راه
با همین یک زخم میسازم چو یاری باوفا
با می و ساقی خیالش را ببوسم گاه گاه
مژده ایدل قطعه ی نایاب درمانت رسید
ذوقی اکنون میروی با کله تا تعمیرگاه..
الخ و له.
1976