دلم میگیرد
همه گان را همه چیز
عشق را در دل من
حلق آویز
نکند سایه دگر صحبت خورشید و فضا
که ندارد زدرشتی ها ریز
هر که آمد لگدی محض خدا بر دل زد
دل بی چاره ی من
شد به حسابش واریز
مگر این قصه نمایان نشود
آنچه آغاز ندارد
چکند گر غم دل
نقطه ی پایان نشود
همه کجدار و مریز.
زندگی اول و آخرش یکیست
وسطش چون و چرا
اینهمه دعوا سر چیست؟
واسه یک لقمه شرافت
واسه یک جرعه شراب
ساقی ی میکده کیست؟
وسعت دل ملکوتش بالاست
عاشقی حرفه ی ماست
در کنار من وتو باید زیست
گاهگاهی که دلم میگیرد
چشم خود می بندم
در گلو راه بر این بغض تراکم زده را می بندم
نفسم میگیرد
خاطر شبنم و شوق خورشید
با خیالی نوزاد
در تمنای عقیم دل ماتمزده ام
صد فریاد
پشت دیوار دلم بن بست است
دست من دست تو را میگیرد
اسم اعظم که فقط سایه ی توست
قطره ای منبع سرمایه ی توست
همه ی کون و مکان مایه ی توست
همه ارکان مرا میگیرد
مست از لذت یک لحظه به فکرت بودن
غرق در عمق تماشائی ی ذکرت بودن
دل من باز شود
لیک افسوس پس از فکر و خیال
با نگاهی که ز چشم دگریست