کارون

Publié le par Fabian Karbalai

کارون

نیمه های ماه دی بود . باز هم این شهر مانتوی سفیدشو پوشیده بود. کوچه لغزنده تر از یه پوست ماهی زیر پام هی در میرفت. اسم کوچه مون شترداران بود و تا میدون شاه میرفت. سر میدون مثل هر روز اتوبوس سوار شدم . تا بهارستان دوباره اتوبوس عوض کنم. از بهارستان ببعد هر روز صبح منتظر میموندم تا که اون بیاد. اصولا تا هفت ونیم پیداش میشد. وقتی از دور میدیدم داره میاد دلم از خوشحالی جیغ وداد میکرد .میخواست از سینه بیاد بیرون نمیگذاشتم من. نمیدونم چرا امروز هنوز پیداش نشده. هفت و چهل شد نیومد. بخودم دلداری دادم که شاید برف اومده دیر کرده. کفشهای مندرسم یخ زده بود وپاهام بد تر از اون. دکمه های پالتومو تا اون بالا بسته بودم ولی باز سردم بود. اتوبوس پشت سر هم میومد بعد میرفت و من دلم شور میزد. امروز حتما بکلاس دیر میرسم. وای خدا داره هشت میشه کجاست این دل من. اول سال تا حالا دلم رو دست اون دادم. خودش هم خبر نداشت. روز اول یه نگاهی کرد و نصف دلم رو برد. بعد روز بروز یه تیکه دیگه برد . تا تمام دلمو برد ومنو بیدل کرد. ما فقط بهم نگاه میکردیم. اونهم یه لحظه فقط. نمیذاشت بیشتر از این نگاش کنم. هشت ونیم کلاسمون شروع میشد. من بیدل با دلم .اونیکه تو سینه تاپ تاپ میکنه حرف میزدم. بهش میگفتم همه میگن دل بدل راهی داری. یه زنگ بزن ببین چرا دیر کرده. آخه لامصب تو این سرما دارم کباب میشم. هشت ونیم شد نیومد. بخودم گفتم شاید زودتر از این اومده رفته. شایدهم مریض باشه . پس منهم مریض میشم. دست به پیشونیم زدم داغ شده بود . یعنی من تب داشتم ؟ دور خودم میچرخیدم ولی هیچ فایده نداشت. ساعت نه حسابی تب داشتم گفتم برگردم خونه . میدون رو دور زدم برم خونه که تا سرچشمه باید پیاده راه میرفتم. که دیدم تو یک مغازه که تابستون آبمیوه و زمستون آش فروشی بود نشسته وداره آش میخوره. تو جیبم بیستو پنج زار بود .یه کاسه آش پنج زار رفتم تو. مثل اینکه اونو اصلا ندیدم یه کاسه اش خریدم رفتم نشستم روبروش. سرشو کرد بالا با یک نگاه تبم رو برد بالا. که دیدم لبخند زد گفت چه برفی اومده. گفتمش نعمته یا رحمته. گفت عذابه شما هم از درس موندی. گفتمش اشکال نداره عصر میرم دانشکده . چشام از چشاش دیگه سیر نمیشد . گفت ساعت اول رو از دست دادیم ولی به ساعت دوم میرسیم. مادرم میاد الان مارو با ماشین میبره شما هم بیا. پرسیدم شما کجا درس میخونین؟ گفت همون جا که شما . شما سال اولین من سال دوم . گفتمش عجیبه من تا حالا شما رو تو مدرسه هیچ جا ندیدم. گفت هر روز صبح شما رو میبینم گفتم آره ولی تو مدرسه پیداتون نیست. گفت آخه تو ساختمون بغلی هستیم ما. پرسیدم امروز چی شد دیر کردین ؟ گفتم خوردم زمین وبرگشتم پالتومو عوض کنم دیر رسیدم . مامانم الان میاد مارو میبره . بعد پرسید شما چی ؟ خوردین زمین؟ چه جوری بهش بگم منتظر چشاش بودم .چه بهش بگم هر شب و هر روز بهش میگم دوست دارم . با چشام اینهارو گفتم نمیدونم چیزی دستگیرش شد. گفتم نه من دلم درد میکنه. بعد گفتم این قسمت بود که با هم آشنا بشیم دستم رو بردم جلو گفتمش خوشوقتم اسمم fabianست. گفت میدونم اسم منهم کارونه. پرسیدم از کجا اسممو میدونی؟ گفت نرگس همکلاسیت رفیق جون جونیمه. که دلم هری تو ریخت همه چیز دور سرم چرخید و رنگم پرید و گیج شدم. یعنی نرگس همه چیزو گفته بهش. من با نرگس که با ارژنگ دوست بود آشنا بودم و براش شعرامو ناله هامو خواب وخیال هامو گفته بودم. پرسیدم نرگس راجع بمن چیزی گفته بشما؟ اولش گفت نه و بعدش گفت آره. مادرش از در اومد تو گفت پاشو نیم ساعت بیشتر وقت ندارم .جاده هام لغزنده است دوبله هم پارک کردم. کارون گفت مامان این آقا رو هم با خودمون ببریم همکلاسه. مادرش گفت باشه خواهش میکنم .رفتیم بیرون .یه شاهین داشت من عقب نشستم و در سکوت تا مدرسه ی عالی ترجمه مارو برد. خیلی تشکر کردم. بعدش هم بدو بدو هرکدوم رفتیم سر کلاسمون. ظهر که شد توی کافه تریا پیش نرگس رفتم گفتم بیا کارت دارم. داشت با ارژنگ گپ میزد هردوتا باهم اومدن یه جا نشستیم. پرسیدم تو با کارون دوستی ؟ گفت کارون؟ گفتم آره نه اونیکه پر از آبه . گفت دختر خالمه مگه چی شده ؟ قصه رو گفتم امروز چه گذشت. گفت ببین کارون از تو یه دوسال بزرگتره. با یکی هم دوسته وبرای عشق تو اونجوری که من براش شرح دادم خیلی ارزش قائله . شعراتو نوشته هاتو من بهش دادم بخونه .خیلی هم خوشش میاد ولی دنیاتون با هم فرق داره. پرسیدم چرا پس بمن نگفتی قبل از این. گفت چرا ؟ که دلت رو بشکنم. پرسیدم پس حالا چی ؟ گفت کار خودته تقصیر من نیست. بعد گفت منو میبخشی ؟ گفتمش نه. گفت اگر اینو بهت بدم چی؟ دست کرد توی ساکش و یه عکس از کارون داد دستم. اشک تو چشمام جمع شد عکس رو گرفتم واون رو گذاشتم روی قلبم. پا شدم رفتم بیرون. رفتم خونه. دو ماه بعد از ایران خارج شدم. حالا کارون نزدیک شصت سال داره .میدونم هنوز قشنگه . امروز صبح اتفاقی عکسشو پشت وان یکادی که مرحوم مادرم شب رفتن داده بود پیدا کردم. بخودم گفتم عشق... واسه من دیروز هم دیر بوده.

__________________

Pour être informé des derniers articles, inscrivez vous :
Commenter cet article