tgv
یک جواهر چون گلی بر سینه داشت
کوپه ی ما گرم بود
راه آهن قدمتی دیرینه داشت
لرزش آهن بر آهن نرم بود
در نگاهش درد و غم آئینه داشت
مانع من شرم بود
دل به لرزیدن تب پیشینه داشت
از قضا دلگرم بود
گفت : لطفا ..پنجره گرم است اینجا
چون فنر برخاستم فورا ز جا
بازکردم پنجره باد آمد وگیسو پریش
در نگاهش قلوه هایم گشت ناگه جابجا
با خودم گفتم پسر بنشین بجایت دم مزن
کله ی پوکت کجا و جیب مفلوکت کجا
خنده در چشمان و گیسوها پریشان شادکام
چهره زیبا ،قد و قامت ،چشم دانه سینه دام
این شهامت با حیا هرگز نگردد همصدا
میرود از دست فرصت چون کبوتر پشت بام
در جدل با خویشتن هر دم نگاهش میکنم
تا که در چشمان او دیدم که گوید والسلام
در توقفگاه بعدی رفت و عطرش را نبرد
ذوقتی افتاد از رمق جز غم دگر چیزی نخورد
الخ.