دل و سنگ

Publié le par Fabian Karbalai

 

تا نشوم مست ، چو یک عاشق سرمست

یکی باده ی مرد افکن جانانه به یک دست

و آن دست دگر در کمر ساقی ی خوش دست

نگویم که چنان است و چنین است

 

مرا راه به یک مزرعه دادند ، سپس جامه و آذوقه بسیار نهادند

ز انعام فراوان و ز انسان دو سه تائی، به تفاوت به نهادند

 

یکروز دلم خورد به سنگی و ترک خورد

مرهم  طلبیدم ، سرم از پشت کتک خورد

گفتم که چرا میزنی ای .. هیچی نگفتم

این ساده دل من دوباره دوز و کلک خورد

 

 

در میکده ساقی پری حامل آن مژده ی مستیست

خوش خلق و جوان و لایق باده پرستیست

گر اخم کند عاشق دلخسته برنجد به غم آید

ور باده دهد کم دگر این شامل پستیست

 

امشب طرفهای کوه حرا هستم

با باده ی ناب جنس اعلا هستم

یا رب برسان بقیه ی عیش مرا

من منتظرم همیشه هر جا هستم.

 

 

Pour être informé des derniers articles, inscrivez vous :
Commenter cet article