دل و سنگ
تا نشوم مست ، چو یک عاشق سرمست
یکی باده ی مرد افکن جانانه به یک دست
و آن دست دگر در کمر ساقی ی خوش دست
نگویم که چنان است و چنین است
مرا راه به یک مزرعه دادند ، سپس جامه و آذوقه بسیار نهادند
ز انعام فراوان و ز انسان دو سه تائی، به تفاوت به نهادند
یکروز دلم خورد به سنگی و ترک خورد
مرهم طلبیدم ، سرم از پشت کتک خورد
گفتم که چرا میزنی ای .. هیچی نگفتم
این ساده دل من دوباره دوز و کلک خورد
در میکده ساقی پری حامل آن مژده ی مستیست
خوش خلق و جوان و لایق باده پرستیست
گر اخم کند عاشق دلخسته برنجد به غم آید
ور باده دهد کم دگر این شامل پستیست
امشب طرفهای کوه حرا هستم
با باده ی ناب جنس اعلا هستم
یا رب برسان بقیه ی عیش مرا
من منتظرم همیشه هر جا هستم.