معذور
مشت خود کوبید بر میز و زچشمش خون چکید
تا که دستور مدیرش دید ، عقل از سر پرید
گفت با خود : یا رب این تقدیر چیست ؟
دست من آلوده و جرم مدیران ، ناپدید ؟
داد پاسخ خویش را : تقدیر نیست
آنچه مامور است را معذور دید
رفت تا دستور بی چون و چرا اجرا کند
قبل از آن یک برج و یک زندان خرید
پنج سالی راه رفت و صبر کرد
تا که وقت انقضا یش سر رسید
طبق فرمان اعترافی کرد و خود تسلیم کرد
گفت مامور است تا پیدا کند شغلی جدید
از مدیر آمد ندائی غم مخور با همیم
احتیاج و اشتیاق ما شما باشد شدید
بر سر عقل آمد و چیزی نگفت
ورنه چندین پرده یکجا می درید
ذوقی این پرت و پلا ها ابلهیست
دور کن از خویش اوهام پلید
الخ.